” مسافر شهر باران “
داستان عاشقانه
سکوتش زیبا بود و خلوتش دلنشین؛ وقتی بود، همه جا تاریک بود و من را به دنیایی دیگر میکشاند… دنیایی از جنس آرامش! شب… تاریک بود و سیاه و آرام… اما قصه آن شب فرق داشت! آن شب ضیافت باران بود و من مثل همیشه در تمنای باران، بی چتر به زیر دوش آب آسمان رفتم… و او میخواند… یک شب گرم و تب آلود آمدی از شهر باران ناگهان از هر جوانه گل بر آمد چون بهاران ای تو از نسل بهاران ای امید سبزهزاران ای صدایت پاک و معصوم چون سرود چشمه ساران
باران پاییزی جایش را به باران بهاری داد، هوا بهاری شد و من مست از عطر بهار، سرشار شدم از طعم خواستن و چه خوش طعم بود این خواستن با چای سرگل لاهیجان! مهمانی باران و چای و سمفونی زیبای باران رگباری! اما او میخواند و باز هم میخواند…!
ای نگاه تو همیشه مثل دریا بیکرانه ای بلند گیسوانت خوشترین شعر شبانه
سر و کله دریا از کجا پیدایش شد، نمیدانم؛ اما نگاهش زیبا بود و دریایی! چای در دست، به حرکات دیوانه وارم زیر باران زل زده بود! هیچ نمیگفت و نگاه دریایی اش بر سرخی گونه هایم میافزود! شرمی خواستنی زیر باران! بدنم یخ زده بود و من بی اعتنا به این سرما، چشمهایم را به چشمهایش دوختم… نگاه گرمش بر سرمای وجودم تاثیری نداشت… دستش را به سمتم دراز کرد… با اشتیاق دستانش را گرفتم… حرکات دیوانه وار و ناموزونم زیر باران، تبدیل به رقصی زیبا شد…رقص تانگو با عطرِ چایِ سرگلِ لاهیجان! قطرات باران از سر و رویم میچکید، موهایم که مشکی تر از قبل شده بود به صورت و گردنم چسبیده بودند… با دستان گرمش موهایم را به کناری زد، تن سردم از حرارت دستانش گرم شد، دست دیگرش در دستانم بود و من به آرزوی دیرینهام رسیده بودم! رقص تانگو زیر بارش باران با عطر و بوی چای! ساکت شده بود، هیچ نمیخواند… گوش به آواز باران سپردیم و رقصیدیم… این بار من بودم که خواندم و فریاد زدم…
ای که نامت در زمانه گشته در خوبی فسانه کرده اینک در دلِ من آتش عشق تو خانه
ضربان قلبم تند تر از قبل شده بود… این بار با بدنهایمان نوشتیم… آنچه را که چندین شب در فضای مجازی نوشته بودیم! این بار نوبت رسید تا دست و پاهایمان هم کلام شوند… چشمهایمان حرفها برای گفتن داشت… دستهایش حریصانه دستهایم را گرفته بودند و رقص پاهایمان تماشایی بود چه رویایی به هم میپیچیدند دست و پایمان! با هم همصدا شدیم، خواندیم و خواندیم…
ای که نامت بر لب من معنی خوبِ سرودن خوشترین ایام عمرم لحظه های با تو بودن
صدای آشنایی مرا به خود آورد! چی کار میکنی دختر؟ ساعت ۲ نصف شب تو حیاط زیر بارون… بدو بیا تا سرما نخوردی! دستانم میلرزیدند، با چشمانی بی رمق با باران وداع کردم ،به کنج اتاقم خزیدم! بخاری خاموش بود ، به دیوار اتاق تکیه کردم، دوباره این درد لعنتی به سراغ معدهام آمد! گفته بودند از اعصاب است! لپ تاپم را روشن کردم، وارد دنیای مجازی شدم…. باز هم چراغش خاموش بود! . مسافر شهر باران – کوروش یغمایی تقدیم به او که آن را میشناسد!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه، ،
:: برچسبها: داستان کوتاه عشق و عاشقی, داستان کوتاه جدید – عشق پولی, داستان های کوتاه بسیار زیبا و جدید,